دیگه خیلی خستم ...خیلی ...بس که گوشام خواستن نیش و کنایه ها رو نشنون اما نمی تونن
چشمام خواستن ایما و اشاره هارو نبیننن اما نمی تونن
حتی بینیم خواست بویه عطر و حس نکنه و به خاطرش سردرد نشه ...اما نتونست
انگار که مشکل از گوش و چشم و بینی منه ...
ای بابا همش که شد نمی ...نه ...باید یه کاری کنم ...بلاخره وقتی نقاط مقابل من قرار نیست
دست از نیش و ایماو عطرشون بردارن من باید یه حرکتی انجام بدم ...
امروز بعد از اینکه بارها دل بند زدم دوباره یه ترک دیگه خورد با خودم کلی فک کردم
تا اینکه سره زنگ بلاغت رویه کتابم یه جمله و نوشتمو به نوعی با خودم عهد بستم
عهد بستم که دیگه سکوت کنم ...هیچی نگم می دونین بهتره حرف نزنم تا اینکه با حرف زدنم دله یکیو بشکنم
تا توانی دلی بدست آور ...دل شکستن هنر نمی باشد
به خودم گفتم شاید اگه من صحبت نکنم دیگه کسی هم موقعیت شکستن پیدا نکنه حتی خودم
البته مدتهاست سوال پرسیدنامو کمتر کردم ...عیبی نداره بالاخره خدا خودش یه راهی باز میکنه تا مجهولاته
ذهنیم به معلومات تبدیل شون تا دیگه با این پرسیدن من کسی دچار سوء تفاهم نشه ...مهم نیست مهم اینکه
خودش از نیت درونی ما آگاهه
سکوت میکنم تا دیگه منم بیخبر و ناغافل نزنم دیوار نرم و نازک و شیشه ای یه دلو بشکنم
آخه شکستن دل سنگ نمی خواد با یه نگاه سنگی هم میشکنه چه برسه به نیش زبون
خدایا من عهدمو بستم ولی خودت بهتر از من می دونی اون که رجیمه قسم خورده تا قیامت راحتمون نزاره
پس نیاز دارم به کمکت ...دستمو بگیر نزار اشتباه برم ...
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد ...تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس